من 15 ساله گردان امام رضا هستم
ادامه راه خون شهدای کازرون
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 280
بازدید کل : 76179
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
من 15 ساله گردان امام رضا هستم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 1 تير 1392 |

 

 

ازجلو راهشان کنار کشیدم و سلام کردم. همگی جواب دادند و بعد یک نفر از آنها رو به من کرده، با لبخند محبت‌آمیزی پرسید: شما از کدام گردان هستید؟گفتم: ازگردان امام رضا(ع) هستم و 15 سال دارم.

خبرگزاری فارس: من 15 ساله گردان امام رضا هستم
 

عملیات کربلای 5 یکی از عملیات های مهم دوران دفاع مقدس است و شهید حاج حسین خرازی نقش به سزایی در هدایت آن داشت. مطلب زیر بیان یکی از این خاطرات است.

***

دو هفته از عملیات کربلای‌ چهار می‌گذشت و مقر گردان،‌ دیگر همان مقر قبل از عملیات نبود. غم فراق شهیدان، مجروحان و مفقودان بر ما سنگینی می‌کرد. همه مشتاق فرمانی دیگر از سوی پیر جماران بودیم. تا اینکه بالاخره در شب جمعه عملیات افتخار آفرین کربلای پنچ شروع شد.

بیست روز بعد از آغاز عملیات، گروهان ما را در ساعت 12 نیمه‌شب، به سوی خط پدافندی منطقه عملیاتی، واقع در منطقه عمومی شلمچه حرکت دادند. آن شب را تا صبح در راه بودیم. نماز صبح را در سنگرهای عقب خط مقدم خواندیم و ساعت 7 صبح به خط دوم پدافندی رسیدیم. آن هم درست موقعی که منطقه هدف گلوله باران شدید دشمن بود. حجم آتش آن چنان سنگین بود که در ساعات اولیه روز،‌ چند تن از بچه‌های گروهان مجروح شدند و یکی از نیروهای تدارکات لشکر نیز به شهادت رسید.

برای اینکه بچه‌ها بیش از این آسیب نبینند، همگی‌ را به قرارگاه تاکتیکی دشمن که حالا در دست نیروهای ما مقر فرماندهی لشکر در منطقه عملیاتی بود، بردند. نام قرارگاه «موقعیت حاج حسین خرازی» بود.

هنوز ظهر نشده بود و اغلب بچه ها از فرط خستگی،‌ مشغول استراحت در داخل قرارگاه بودند. با بی حوصلگی از اتاق گروهان خارج شدم و  از پله‌های قرارگاه بالا رفتم. رو به روی در ورودی قرارگاه، دیواری از گونی‌های پر از خاک کشیده بودند تا نیروها از گلوله باران‌های مداوم دشمن و تیر و ترکش ها در امان باشند.

به گونی‌ها که تکیه دادم و مشغول تماشای منظره مقابل که هدف توپخانه و خمپاره اندازه‌های دشمن بود، شدم. در همین حین ناگهان صدای انفجار گلوله خمپاره‌‌‌ای در نزدیکی در ورودی قرارگاه شنیده شد. از روی احتیاط یکی- دو پله پایین تر رفتم. سرم را که بلند کردم، نگاهم به عده ای از برادران افتاد که درمیانشان، «حاج حسین رضایی»  و برادر «ناصرآقایی» را شناختم. ازجلو راهشان کنار کشیدم و سلام کردم. همگی جواب دادند و بعد یک نفر از آنها رو به من کرده، با لبخند محبت‌آمیزی پرسید:

شما از کدام گردان هستید؟

گفتم: از گردان امام رضا(ع) هستم.

-چند سالته؟

*15 سال دارم.

او با نگاهی به دیگران، لبخند صمیمانه‌ای زد و گفت:

-خب حالا اینجایی؟ برگرد توی قرارگاه. آتش دشمن زیاده و ممکنه اتفاقی برات بیفته.

گفتم: برادر، می‌بخشید، شما نگفتید از کدوم گردان هستید!

او دوباره نگاهی به همراهانش انداخت و با کمی تامل گفت: «ما؟ ما از گردان انبیاء لشکر هستیم.»

من که از شدت خستگی پاک گیج شده بودم، لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: آخه توی لشکر که چنین گردانی نیست؟

خندید و گفت: چرا دیگه، ما از گردان انبیاء هستیم.

و بعد، همگی خداحافظی کردند و رفتند. من هم به داخل قرارگاه برگشتم. یکی از بچه‌های گروهان که گویا تا آن لحظه، برخورد من و آن جمع را می‌پایید، گفت: می‌دونستی با کی صحبت می‌کردی؟

-نه !چطور مگه؟!

*اون حاج حسین خرازی بود.

با شنیدن این حرف‌، درجا وا رفتم.

-برو بابا! حاجی میاد با ما صحبت کنه؟ نکنه می‌خواهی ما رو دست بندازی؟

*باورکن راست می‌گم. مگه دستش رو ندیدی که قطع بود؟ همه حاجی رو می‌شناسند. می‌تونی صبر کنی و وقتی اومد توی قرارگاه، از خودش بپرسی.

با تردید به طرف در ورودی قرارگاه رفتم. همان شخصی که با من صحبت کرده بود و دوستم می‌گفت حاج حسین خرازی است، مشغول روشن کردن یک موتور«هوندا» بود.

برای اینکه از حرفهای دوستم مطمئن شوم، دوربین فرماندهی را از روی گونی‌های شن برداشتم و مشغول تماشای محوطه شدم. آن شخص، نا امید از روشن شدن موتور، به داخل قرارگاه برگشت و وقتی مرا درآن حال دید، با ملایمت گفت: برادران عزیز به دوربین فرماندهی دست نزنند.

سرم را پایین انداختم و مؤدبانه دوربین را روی گونی‌ها گذاشتم و راهی قرارگاه شدم تا از آن دوستی که حرفش را باور نکرده بودم، عذرخواهی کنم.

راوی: حسین مال امیری


شهدای کازرون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: من, پانزده ساله, گردان, امام, رضا, هستم,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...